خانه ی ما...
سبحان المبین... پدر و پسر باز به تفریحی مردانه رفته اند...استخر! مشغولِ خانه ی شلوغمان میشوم... ٢٠٠ تکه لگو را جمع میکنم....توپ ها را توی تورشان می اندازم....تفنگ و شمشیر را توی سطل لگو به زور جا می دهم...موتور را به اتاق آبی می برم...ماشین ها را به سمت کمد اسباب بازی هدایت می کنم... شلوارک چهارخانه ی پسرک را از جلوی دستشویی برمی دارم...چشمم به عروسکِ المویِ قرمز می افتد..توی دستشویی چه می کند؟...دمپایی نارنجی را جفت میکنم...خنده ام میگیرد..به پسرک اجازه داده ام روی سرامیک ها نقاشی بکشد...همیشه جلوی میز تی وی یا نزدیک کتابخانه میکشید...نمی دانم قصدش از این دایره هایی که روی زمین دستشویی کشیده چیست! زیر پایم چیزی قل میخورد...تک...