مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خانه ی ما...

سبحان المبین... پدر و پسر باز به تفریحی مردانه رفته اند...استخر! مشغولِ خانه ی شلوغمان میشوم... ٢٠٠ تکه لگو را جمع میکنم....توپ ها را توی تورشان می اندازم....تفنگ و شمشیر را توی سطل لگو به زور جا می دهم...موتور را به اتاق آبی می برم...ماشین ها را به سمت کمد اسباب بازی هدایت می کنم... شلوارک چهارخانه ی پسرک را از جلوی دستشویی برمی دارم...چشمم به عروسکِ المویِ قرمز می افتد..توی دستشویی چه می کند؟...دمپایی نارنجی را جفت میکنم...خنده ام میگیرد..به پسرک اجازه داده ام روی سرامیک ها نقاشی بکشد...همیشه جلوی میز تی وی یا نزدیک کتابخانه میکشید...نمی دانم قصدش از این دایره هایی که روی زمین دستشویی کشیده چیست! زیر پایم چیزی قل میخورد...تک...
27 مرداد 1392

منطق!

هوالمبین من عــــــــاشق این منطق و استدلال کودکانه ی توام...ماشاالله _مامان آب می خوام... برایت کمی آب میریزم توی لیوان... _مامان آب بُلَند میخوام! راست میگی خوب....آب تو لیوان بلند میشه! ........... داری بستنی میخوری.. _یکمی به مامان میدی؟ _نه مامان ، من توچولوام تو بُزُردی! من بستنی دوس دارم! فدای این دلیل ات...البته بعدش دادی مهربونم! .......... شب توی رختخواب... _مبین بخواب...تا صبح که خورشید خانوم در اومد ببرمت پارک ، تاب بازی کنی ....سرسره بازی کنی. _ سرسره داعه! خوشید خانوم داعش میتونه...میشوزم! دقیقا پسرم!!!! ....... _مبین چند بار گفتم اینو نذار دهنت کثیفه! _نمی دونم مامان ، بازم بدو... ........
27 مرداد 1392

دل گرم ...

یالطیف.. لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام ، مستم باز می لرزد ، دلم ، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ  های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست و آبرویم را نریزی ، دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است... این حال و روز من و توست...همین الان که منتظرِ آمدنِ بابایی هستیم بعد از دوشب و سه روز راستی! منِ ترسو....برای اولین بار دو شب بدونِ مَردم تنها ماندم...میدانی دلیل اش چه بود... دلم به بودنِ تو گرم بود....به مَرد بودنت..به هم زبان بودنت...به نفس هایت...به تویی که عطرِ جان میدهی و بس! خدا ممنون که این دو شب ، تو نفر سوم خانه ی عشقِ ما بودی...حس ات کردیم... الحمدلله....
26 مرداد 1392

شنگول و منگول!

یا کریم... **شنگول و منگول** جزو جدایی ناپذیر لیست قصه های هرشبمان است...خوب گوش میدهی....با دقت! گاه همراهی ام میکنی ..._تق تق تق..._تیه تیه در میزنه..درو با لَندَر میزنه؟ چند شبی است.... وقتی به اینجایش می رسیم که ؛ _بزغاله ها گول خوردن و در رو باز کردن. .. میان کلامم می پری و میگویی : _ بوسشون تَرد! _ چی مامان؟ _آ آ دورده مِهبَونه...بوسشون تَرد! به خواست تو داستان **شنگول و منگول** به آنجا ختم میشود که آقا گرگ مهربان..بعد از باز شدن در خانه..بزغاله ها را بجای خوردن به پارک می برد...و حسابی برایشان خرج میکند و رستوران و پیتزا ....تا وقتی برمیگردند خانه....و تحویل خانم بزبزقندی که تازه از صحرا برگشته میده...
24 مرداد 1392

برگشت خورد...

سبحان المبین... دوباره پوشک شدی پسرک... این مهمان داری ها و مهمانی رفتن ها کار دستمان داد... امان از وسواسِ بعضی هاااا ، که روح و روان من و تو را بهم ریختند.... زبان....کاش کمی بچرخانیم اش...گاه دلسوزی بی جا ، مخرب است... تخریب کرد...پروژه ای که بی نظیر پایانش داده بودی برگشت خورد... وتو شدی مبینِ روز اول! برای آرامش ات و پاک ماندنِ زندگیِ شان پوشکت کردم.... دلم آشوب شد...روحم خسته شد...نگران تو بودم... میدانم حال تو هم دست کمی از من نداشت..استرس و نگرانی توی چشمان بی نظیرت موج می زد... کمی لجبازی هم چاشنی اش شد..حق می دهم ات.... بعد از ٤ روز پوشک...دوباره شروع کردیم...ده روز! باز خدا دستهای تنهایم را یاری ک...
23 مرداد 1392

استقلالی دیگر....

یا لطیف... وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت،  چه حوصــله ای !  این مـوهــا، این چشم هــا ....  خودت می فهمــی؟  من همه اینها را دوست دارم. ماشاالله...چه زود دوسال و سه ماهه شدی نفسِ مادر. .. دو سال و دوماه و بیست و هشت روز کنار هم خوابیدیم.... باز دمت را نفس کشیدم ....شدی تعبیر خوابهایم....و من حک کردم بر تقویم مادرانه ام...این تصویر خواب مادر و فرزندیِ بی بدیل را..اشباع شدیم...به جانمان چسبید!!!! آن ٩ ماه هم نفس بودنمان حسابش جـــــــــداست... چهار روز است...تشک نرم و خرسی ات را پایین تخت مان می اندازم...و تو با ذوقی شیرین و بچگانه سُر میخوری زیر پتو...منتظر می ...
23 مرداد 1392

پوشک گیرونه..هی هی:)

یاماشاالله... مبین عزیزم...پسر نازم اصلا قصد پوشک گیرون نداشتم...به هیچ وجه....خودم رو برای شهریور ماه اماده کرده بودم.... ولی... مدتها بود...منظورم سه چهارماهی بود که لگن آبی رنگت توی حمام بود و ازش به عنوان صندلی استفاده میکردی.  و زمانِ تعویض پوشکت دستم اومده بود... و اینجوری بود که بعد از صبحانه و پی پی کردنت توی....وقتی میبردم میشستمت...دیگه پوشک نداشتی تا خواب ظهر...بیدار که میشدی.... دوباره باز میذاشتمت تا دوساعت...و دوباره پوشک میشدی... از بعد از عید..این باز گذاشتن ها به سه بار در روز رسیده بود... زمان سوم هم بعد از اومدن بابایی بود...تا وقت خواب! خیلـــــــــی وقت بود وقتی پی پی میکردی اعلام میکردی.....
19 مرداد 1392

عیدت مبارک...

هوالمبــــــــــــین درست یک ماه است.... می توانم با خیال راحت لباسهای یقه بسته ام را بپوشم.... شال های رنگ و وارنگم را کنار گذاشتم و روسری های دست دوز و شیک ام را بیرون کشیدم ... دیگر حساب غذاهای مقوی و نفخ دار از دستم در رفته....غذاهای شیرافزا... دیگر از سِر شدن یک طرف بدنم خبری نیست.... میتوانم... آخر یک ماه است دیگر شیر نمی دهم ات! دنیا است دیگر....همیشه باید از چیزی بگذری تا چیزی بدست آوری...دنیا ،دنیای داد و ستد است... حبیبِ جانِ مادر...دیگر سراغی نمیگیری...گاهی نوازشی و بوسه ای...امـــــــــــا آغوش های جان بخش اتاین روزها سخاوتمندانه به رویم باز است..این آغوش های بی واسطه....بی شیر! عیدت مبارک....عید صبو...
19 مرداد 1392

مَسدِد...

یاحق قبل از آمدنت... مسجد رفتن با پسرکم ، جزو لیست آرزوهایم بود... خصوصا مسجدِ نزدیکمان...که صدای اذانش همیشه آرامش بخش است... هر بار از کنارش می گذشتیم....به حرمت ٥ شهید گمنامش ، داخل محوطه اش میشدیم و عرض سلامی...اما توفیقِ نماز خواندن با تو را هنوز ... تا آن دفعه ای که سلام دادن به شهدا ، مصادف شد با اذان ظهر! و نگاه کنجکاو تو به آدمهایی که وضو می گرفتند و وارد مسجد می شدند...خلوت تر که شد...گفتی: منم میخوام ووضو بِدیرم! بلندت کردم وضو گرفتی...مثل همیشه...دستها  و صورت و مسح کشیدن های دوست داشتنی ات... پایین که گذاشتمت دویدی سمت درب باز مسجد...کفشهایت را در آوردی و رفتی داخل، مثل یک مرد کوچک. من همان...
16 مرداد 1392

بی بال پریدن...

یا حق... من عـــــــــــــــاشقِ این جفت پا پریدن ات هستم.... به قول خودت بپر بپر بازی میکنی... تمام نیرویت را جمع میکنی...زانوهایت را خم....و جفت پا میپری توی هوا... هربار ارتفاع پرش ات بیشتر می شود و کیف می کنی... می دانم منتظری تا من هم با هر پرش بگویمت....خرگوش کوچولو...کانگوروی مامان...قورباغه ی ناز...پرنده ی خوشگل پرواز کن! و تو پرش هایت را بلند تر کنی... بپر پسرم....گاه باید برای رسیدن به هدف پرید! .به قول شمس ...عشق است بر آسمان پریدن ....الحمدلله. ...
14 مرداد 1392